عزیز، امتیاز روزانهت رو برای خوندن اولین مقاله دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
به صفحه مقالات برو تا بتونی مقاله بعدی رو بخونی و امتیاز جمع کنی.🦋💜
من توسعه فردی را سه سال پیش به شکل جدی با دوره اهمالکاری راهیار شروع کردم.از همان موقع دستاوردها و موفقیت های فردی ام شروع شد.کارهایی که همیشه میخواستم انجام بدهم. هدف های ساده فردی مثل برنامه ریزی، گذراندن دوره های روانشناسی و انجام تمریناتش، مستقل زندگی کردن، گرفتن گواهینامه ، ماشین خریدن، تنها سفر رفتن. لایه ها و موانع درونی ام را با کمک مشاورم می شناختم و پیش می رفتم. اعتماد به نفسم بیشتر شده بود. سه سال گذشته بود و من توانستم مستقل زندگی کردن را تجربه کنم. به یک خوداگاهی نسبی از خودم رسیده بودم. میلی متری برنامه ریزی میکردم و اجرا می کردم.
با اینکه ساعت کاری ام بخاطر مدیریت هزینه ها بیشتر شده بود ولی زبان و ورزش و کتاب و تمرینات توسعه فردی و البته اموزش طراحی سایت را با هم پیش میبردم. ولی یک جای کار می لنگید. توقع داشتم با همه این ها احساس رضایت داشته باشم ولی بیشتر مضطرب و خسته بودم. هر روز صبح موقع بیدار شدن، کسی در درونم (به احتمال زیاد کودکم) جیغ میزد و میگفت:« نمیخوام بیدار بشم ، نمیخوام این روزو شروع کنم، من از این زندگی بدم میاد.» ولی با همه این ها باز هم خودم را مجبور میکردم بیدار شوم و طبق برنامه پیش بروم چون ظاهرا دیسیپلین اینطور حکم میکند که حتی روزهایی که حالت خوب نیست به برنامه ات پایبند باشی.
کتاب افسردگی نهفته
در همین بازه زمانی بود که دوره سی بی تی راهیار را شرکت کردم.اولین جرقه های اگاهی از غیرطبیعی بودن این وضعیت با کتاب افسردگی نهفته بود. کتاب را شروع کردم چون به نظرم برای خوانش کتاب دوره سی بی تی کتاب خوبی بود. محتوای این کتاب درباره کمالگرایی و ارزشمندی وابسته به عملکرد است.
به طور خلاصه این کتاب از الگوی رفتاری و فکری حرف میزند که فرد برای رسیدن به موفقیت کاری ، تحصیلی ، خانوادگی و ... یک سری باید و استاندارد بالا تعیین می کند و خود را ملزم می کند حتما و همیشه و در همه حال به این بایدها و استانداردها پایبند باشد. انگارکه اگر نقصی به این هدف و مسیر رسیدن به آن وارد شود، فاجعه اتفاق افتاده است. چون یک سرزنشگر درونی به طور مداوم این باید ها و استاندارد ها را یاداوری میکند و در صورت وجود هر گونه نقصی سیل سرزنش را به سمت فرد روانه میکند. سرزنشگری که حق هیچ اشتباه و قصوری برای فرد باقی نمیگذارد. نتیجه ی آن میشود فردی که از نظر بقیه خوشحال ، فعال ، پرانرژی و موفق است اما از درون فرد را به سمت افسردگی و حتی خودکشی سوق میدهد. یک نوع افسردگی که علائمش با افسردگی کلاسیک متفاوت است و اصلا دیده نمیشود: افسردگی نهفته.
کتاب مثال های زیادی داشت و من هر مثالی که می خواندم حس می کردم چقدر من را توصیف میکند. کتاب را نصفه خواندم. اعلام کردم کتاب برای جلسات خوانش کتاب مناسب نیست و تا امروز که این متن را می نویسم دیگر سراغش نرفتم.
مطالب کتاب مثل یک آینه واقعیتی پنهان اما دردناک را به من نشان میداد. با خودم فکر میکردم نیت ادم ها برای کارها با هم فرق دارد. نیت و محرک ادم های کمالگرا بایدهای انهاست و فقط کافیست من نیت هایم را درست کنم. ولی نشد.
شروع مسیر رها کردن
بالاخره در یکی از جلسات دوره سی بی تی مطرحش کردم. و سوال کلیدی مشاورم این بود:« اگه همه این کارهایی که انجام میدی رو رها کنی احساسی که تجربه میکنی چیه؟ اضطراب یا اینکه نه حوصله ت سر میره؟»
جوابم برای خودم ترسناک اما واضح بود: حتی از فکر رها کردنش هم اضطراب میگرفتم. اضطراب و ناامنی توامان. چون انگار بدون کارها و اهدافم همه موجودیت و ارزش و معنای زندگی من به خطر می افتاد.
به من تمرین داده شد دو هفته مطلقا هیچ کاری نکنم و همه کارهایم را رها کنم. از سحرخیزی تا زبان و کتاب و هر چیزی که انجام میدادم. علیرغم میل باطنی ام رها کردم.اول به خودم اجازه دادم دیرتر از خواب بیدار شوم. روزهای اول احساسی که داشتم اضطراب شدید بود. چون فکر میکردم خودم را در استانه یک فاجعه قرار داده ام و نتیجه زحماتم از دست میرود واصلا بدون نتیجه این زحمات زندگی من چه معنایی دارد؟
من همیشه به نقطه رسیدن به موفقیت هایم فکر میکردم؛به لحظه رسیدن به قله و تحسین و تشویقی که بابت آن میگرفتم. در آن دوره فرصت شد به چیزهای دیگری هم فکر کنم:« حالا بابت چی باید تحسین بشم؟ اصلا باید تحسین بشم؟ و اگر بله همیشه و همه جا و بابت همه کارهام باید تحسین بشم؟ باید تا کجا و تا کی اضطراب تحسین شدن رو داشته باشم؟ واقعا این همه باید برای کارها و برای پرفکت انجام دادنشون لازمه؟ اگه زندگی از چارچوب این بایدها خارج بشه واقعا اتفاق بدی میفته؟ » من میدیدم هر روز که میگذشت اعتبار باید های من کمرنگ تر میشد. کم کم به این فکر کردم که می توانم یک سری کارها را انجام ندهم، یک سری انتظارات را از خودم نداشته باشم، یک وقت هایی تحسین نشوم. به این فکر کردم میتوانم در انجام کارهایی بد باشم و بابتش خجالت نکشم. چون به نظرآن طور که فکر میکردم مسئله مرگ و زندگی مطرح نبود.
نگاه به گذشته
به تابستانی که گذرانده بودم فکر کردم. شب ها قبل از خواب با کودک درونم حرف میزدم و او مدام میگفت:« خسته شدم، یه بار بهم بگو خسته نباشی یه بار بگو آفرین کارت خوب بود. یه بار بهم بگو خسته شدی استراحت کن.» این حرف ها هر روز تکرار میشد و من دیگر به نوشتن و حرف زدن با کودکم ادامه ندادم. این حرف ها به ضرر منافع و اهداف و موفقیت هایم تمام میشد.
این جمله که از مسیر لذت ببرید نه مقصد ، برای این نوع کمالگرایی یک جمله غیرقابل درک است. باور پشت این الگوی رفتاری دقیقا برعکس این است.در برابر مقصد و هدف هیچ چیز دیگری مهم نیست. هر موقع به هدف رسیدی حق استراحت و تشویق شدن داری. قبلش اگر کم کاری کنی فقط سرزنش و سرزنش... مثل فرمانده ای که به سربازش بگوید سر دشمن را بیاور ولی اگر نتوانستی خودت هم دیگر برنگرد.
جست جو در افکار و احساسات
بعد از این دو هفته از بین همه کارهایم فقط زبان و دوره سی بی تی را ادامه دادم؛ولی برای زود بیدار شدن و بقیه کارها سخت گیری نمیکردم. سعی میکردم به کارهایی که انجام میدهم ارزش ندهم و کارها رو با نتایج واقعی اش ببینم. مثلا نتیجه واقعی دیر بیدارشدن میشد از دست دادن وقتم برای انجام کارها نه یک فاجعه تهدید کننده زندگی.
احساساتم را بیشتر پیگیری کردم و با قبل ازاین مقایسه کردم. بعد از انجام تمرینات تلفظ زبان انگلیسی ام حس اشتیاق و رضایت و توانمندی داشتم. قبلا احساس اضطراب، غم و ناکافی بودن داشتم. انگار که یک فکر پشتش بود:« چیکار میکنی؟ چرا انقد کندی؟ ببین تا هدف چقدر مونده، همه تلاشات ناکافیه.»
به جای اجبار نوشتن افکار هر روزه افکار، اجازه دادم هرموقع نیاز داشتم بنویسم.بعد از نوشتن احساس اشتیاق و سرزندگی داشتم.لجبازی و خشم کودکم فروکش کرده بود و من دوباره داشتم علایقم را کشف میکردم.
در مورد تفریح کردن فکر کردم. با دوستانم سفر رفتم بدون اینکه اضطراب عقب افتادن کارهایم را داشته باشم.
قبل از این حتی وقتی به انجام یک فعالیت هنری برای اوقات فراغت فکر میکردم سرزنشگر درونم حتی در فکرم هم این اجازه را نمیداد چون به نظرش این کار تلف کردن وقت بود و بهتر بود به جای آن کار مفیدتری انجام دهم.
من حتی ورزش را شروع کردم چون ظاهرا یکی از نمودهای موفقیت و زندگی در اوج ورزش کردن بود و گویا همه ادم های موفق ان را انجام میدادند. پس من هم باید انجام میدادم.
خلاصه بحث
واقعیت این است که نظم و دیسیپلین داشتن، برنامه ریزی کردن، سحرخیز بودن و همه این ها واقعا چیزهای خوبی هستند. کانال ها و پیج هایی که در شبکه های اجتماعی دنبال میکردم و کتاب هایی که میخواندم هم این را تایید می کردند. ولی برای من فشار ایجاد میکرد و آسیب رسان بود چون یک باید محکم و بزرگ پشت همه این ها بود و این باید انجام همه این ها را به خود ارزشمندی من ربط میداد.
فکر میکنم خیلی از آدم های دنیای مدرن به این معضل دچار باشند. شبکه های اجتماعی را باز میکنی و میبینی همه زیبا و توانمند و موفق و مستقل و ورزشکارند، زندگی کارمندی را رها کرده اند، پلنرهایشان را پر میکنند و اهدافشان را تیک میزنند. لزوم موفق شدن ،لزوم کامل و بهترین بودن و داشتن یک سبک زندگی در یک چارچوب مشخص سبب شده زندگی شبیه یک مسابقه به نظر برسد که مدام باید برنده شوی و قله هایی را فتح کنی تا به معیارهای مورد نظر برسی، ارزشمند تلقی شوی و در جامعه ارزشمندها و موفق ها پذیرفته شوی؛ چون فقط در این صورت است که زندگی کردنت یک معنایی دارد.
حرف آخر
بیشتر از یکسال از آن روزها میگذرد. بعد از یکسال و دوماه دوباره جلسه مشاوره گرفتم ، اهداف سال جدیدم را مرور کردم و یکی از اهداف اصلی ام اصلاح سبک زندگی برای رسیدگی به سلامتی ام بود و این اولین بار است که اینطورجدی برای آن برنامه ریزی میکنم. به مشاورم با خنده گفتم در یکسال اخیر عادت سحرخیزی من نابود شد ولی ایراد ندارد و خندیدم و همین جمله برای من دستاورد بزرگی است.
فهمیدم در مورد کمال گرایی یک واقعیت بد و یک واقعیت خوب وجود دارد.
واقعیت بد اینکه هر چقدر هم که آگاهی ام را بالا ببرم و تلاش و تمرین کنم، کمال گرایی کامل از بین نمیرود، ممکن است بتوانم با این آگاهی کنترلش کنم، ممکن است کمرنگ شود اما احتمالا هرگز از بین نمیرود؛ و واقعیت خوب اینکه شاید کمال گرایی هیچوقت از بین نرود اما اگر آگاهی ام را بالا ببرم و تلاش و تمرین کنم میتوانم کنترل و کمرنگش کنم.
ثبت دیدگاه
ورود برای پیوستن به گفتگو
دیدگاه کاربران
¶ خیلی عالی بود 😊 خوشحالم که حال درونیت خوب شد😊 بعد این تجربه رها کردن و سخت نگرفتن به خودت بعضی وقتا با توجه به شرایط هر فرد باید به خودمون سخت نگیریم
ورود برای پیوستن به گفتگو
¶ لذت بردم از خوندن مقالت خیلی زیبا بود و شیرین
ورود برای پیوستن به گفتگو
¶ رقیه جان عالی بود! آفرین به قلمت و آفرین به بینشی که پیدا کردی. بهت افتخار می کنم و می دونم قهرمان زندگی خودت شدی! منتظر بقیه ی مطالبت هستم و با اشتیاق خواهم خواند.
ورود برای پیوستن به گفتگو
ماموریت اشتراک نظر
عزیز، امتیاز روزانهت رو برای اولین بازخورد دریافت کردی!❤️
خوشحالیم که عضو راهیاری!❤️
با ثبت یک بازخورد دیگه میتونی بازم امتیاز جمع کنی!🦋💜